خاطرات زایمان پر ماجرا و پردردسر من
1هفته بود دردای خفیفی میپیچید تو دلم و به هر کی میگفتم میگفت عادیه و نگران نباش منم که حرف گوش کن از نگرانی در اومدم . خخخخخخخخخخ
92/1/11 با دکترم آقای معینی وقت چکاپ داشتم پس دلو زدم به دریا و تا اون روز دردارو تحمل کردم البته در این بین با خانم بهبهانی عزیز خانم آقای دکتر در ارتباط بودم و 2 بار که دردام خیلی زیاد شده بود گفتن خودتو برسون بیمارستان ولی بازم تحمل کردمو نرفتم تا روز 11 رسید و من رفتم مطب .... دکتر بعد از معاینه و سونو گفت شکمت منقبض میشه بهتره بری بیمارستان تا اونجا ازت NST بگیرن البته قبلش با دکتر تاریخ سزارینمو ست کردیم برای دوشنبه 92/2/2 و بعد از خداحافظی راهی بیمارستان شدم ... اونجا ازم 2 بار NST گرفتن و گفتن انقباضهای نامنظم وخفیفی داری و با دکترم صحبت کردن که دکی دستور دادن آمپول بتا بزنم و یه قرصی هم برای دردا دادن ... تا 1/13 دردمیومد و میرفت ... طبق سنت قدیمی روز سشنبه 13 بدر منو همسری به اتفاق خانوادهامون رفتیم پارک پردیسان تا سیزدمونو بدر کنیم کلی هم خوش گذروندیم و از درد هم خبری نبود ساعت 6 عصر جمع کردیم رفتیم خونه مادر حمید ( آخه خونشون روبروی پارک پردیسان بود ) تا رسیدیم خونه دردای منظم و وحشتناکی اومد سراغم دقیقا 10 دقیقه 1 بار از درد میپیچیدم به خودم ...تا اینکه بزرگترها گفتند بهتره برید بیمارستان یه چکاپ بکنید ... اومدیم به سمت خون خودمون و مامانم اینارو گذاشتیم خونه و مدارکمو برداشتیمو رفتیم بیمارستان بهمن . ... تو راه هم با دکتر تماس گرفتم و جریانو گفتیم که دکتر گفتن برو بیمارستان من خودم باهاشون در تماسم و هر کاری لازم باشه انجام میدن...خلاصه که رسیدم بیمارستان و بلوک زایمان :
حالمو شرح دادم و دوباره ازم NST گرفتن و دیدن دردام هر 7 دقیقه یکباره ... با دکترم تماس گرفتن و دکتر گفت بستری بشم تا فردا صبح و هر 1 ساعت دو بار ازم نوار NST بگیرن و زود زود حالمو به دکتر خبر بدن ... حمید پشت در بلوک زایمان از همه جا بیخبر منتظر برگشتم بود که یکی از پرستارها رفت و بهش خبر داد دکتر دستور بستری داده و تا فردا باید بمونه ... بیچاره حمیدم چه حالی داشت ... تلفنی با هم صحبت کردیم و ساعت 1 شب راضیش کردم بره خونه تا فردا صبح سرحال باشه که بیاد پیشم .... ساعت حدود 2 شب بود که یه درد خیلی وحشتناک اومد سراغم و جیغم رفت رو هوا ... پرستار اومدن و چک کردن دیدن انقباضم شده 3 دقیقه یکبار زود با دکترم تماس گرفتن و دکی هم دستور یه سری دارو و آمپول جدید داد و یه ماما اومد معاینه داخلی کرد که ببینه چند فینگر باز شده ( وای خدا با اون دردی که داشتم این معاینه بدترم کرد طوری که احساس کردم دارم میمیرم ... چه گریه ها که کردم چه دادهایی که از ته حنجره زدم ... خدا برای هیچکی نخواد ... به معنای واقعی مرگو جلو چشمم دیدم وقتی اون ماما که معاینم کرده بود داشت میرفت با نفرت نگاهش میکرم انگار اینهمه دردم تقصیر اون بنده خدا بوده ( تازه 3 فینگر باز شده بود )
.. خلاصه که دکتر زنان شیفت شب اومد بالاسرم و یه سری سوالات پرسید و معاینه کرد و ایشون نظرشون این بود آپاندیسمه یا سنگ کلیه هست که زنگ زدن متخصص اومد و اونم معاینه کرد ... جالب اینکه با اون حال نزارم شده بودم موش آزمایشگاهی و اونها هم سر در نمی آوردن دردام از چیه .... خلاصه تا صبح یکبار دیگه منه بدبختو معاینه داخلی کردن که بازم مثل اون یکی دفعه مردمو زنده شدم
در این بینم هر ساعت با دکترم در تماس بودن و دکتر دستورات لازمو میداد تا ساعت نزدیک 6 صبح که خود دکتر معینی اومد بالاسرم و معاینم کرد ( تا دکترو دیدم انگار دنیارو بهم دادن ) و دستور سونوگرافی کلی داد که هم آپاندیسم چک بشه هم کلیه هام و همه چیز و چندتا هم آزمایش داد و رفت که تمام اینها تا ساعت 11 طول کشید که آماده بشه و دکی رفت مطب و از پرستارا خواست یکسره NST بهم وصل باشه و حال منو زود زود گزارش بدن ... حمید هم از صبح جلوی در بلوک زایمان منتظر خبر بود ( البته تا صبح با هم چند بار صحبت کرده بودیم ) جواب آزمایشها و سونو اومد و به دکی خبر دادن و مطمئن شدن آپاندیس یا سنگ کلیه نیست . ساعت 12 ظهر بود که دیدن ضربان قلب بچه کند شده و حال خودمم بدتر زود به دکتر زنگ زدن و دکترم گفت سریع اتاق عملو آماده کنین تا برسم ... بماند که از تشنگی شدی ضعف و بیخوابی هیچ رمقی برام نمونده بود و این مسئله هم یه شوک وحشتناک بود برام آخه تازه وارد هفته 36 شده بودم و از ترس از بین رفتن بچه داشتم میمردم ... اینقدر گریه کردم که رمق نداشتم تلفنی با حمید صحبت کردم و بهش گفتم دارم میرم اتاق عمل برای زایمان و بهش گفتم زنگ بزنه بقیه بیان و با همون حالم ازش خواستم با فیلمبردار بیمارستان هماهنگ کنه که حداقل یه فیلم داشته باشیم ( آخه کلی برای روز زایمانم نقشه داشتیم که همشون نقش بر آب شد)
ساعت حدود 1:30 بود که آمادم کردن برای اتاق عمل
از روز قبلش صلوات شمار دستم بود و ناخودآگاه چند هزارتا صلوات فرستاده بودم و با هزار ترس و دلهره راهی اتاق عمل شدم
تو اتاق عمل وقتی دکترو دیدم یکم آروم شدم و خوابوندم رو تخت دیگه و یه خانم مسنی اومد و نوع بیهوشی ازم سوال کرد که منم خواستم بی حسی نخاعی باشه تا اولین کسی باشم که فرزندمو میبینه و میبوسه
هرچند که در اثر بیخوابی ضعف و درد کاملا منگ بودم
نشستم و شونمو شل کردم آمپول زده شد و دراز کشیدم ... خانم تکنیسین بیهوشی گفت پاتو بیار بالا منم آوردم ...تعجب کرده بود که چرا بی حس نشدم ... یکم دیگه صبر کردن تا بی حس شدم ... دستامو بستن به تخت و یه پرده از گردن به پایینم کشیدن و دکتر شروع کرد باهام حرف زدا که گفتم درد دارم و جیغ زدمو از حال رفتم و چند دقیقه بعد نیمه بیهوش بودم که صدای نامفهوم گریه پسرمو شنیدم و شروع کردم به سوال پرسیدن .. دکتر سالمه ؟؟ چشمو گوش داره ؟؟ دستو پا داره ؟؟ .. دکتربلههههههههه که سالمه ... من دکتر ترخدا راست میگین ....... و بعد صورت زیباشو چسبوندن به صورتم و بردنش .... بازم دردددددددددددددددد خدایا چرا دردام تمومی نداشت .... کاملا حس میکردم یکی دستش تو بدنم داره میچرخه ....... فریاددددددددددد و به دکتر گفتم که یه ماسک بیهوشب برام گذاشتن و دیگه هیچی نفهمیدم تا 15 دقیقه بعد که هوشیار شدم .... علت زایمان زودرس خونریزی شدید بین جفت و جنین و کم شدن ضربان قلب .
(دنی من ساعت 14:17 دقیقه روز چهارشنبه با وزن 2200 و قد 47 سانت در 36 هفتگی بیمارستان بهمن تهران چشم به جهان گشود)
ساعت 4 به بخش منتقل شدم و پسرمو در آغوش گرفتم و به بزرگترین آرزوم توی این دنیا رسیدم
تا روز بعد یعنی پنجشنبه تو بیمارستان بودم که منو مرخص کردن ولی پسرمو نگه داشتن و گفتن باید زیر اکسیژن باشه چون لبش کبود شده بود ( بعدش فهمیدیم که دروغ بوده و بخاطر پول بچمونو نگه داشتن .
و با دلی شکسته و چشمی گریون راهی خونه شدیم که توی راه هم با اون بخیه ها و درد من تصادف کردیم و حمیدم که حال خیلی بدی داشت دعوا بدی کردددددد . آخ که تا یک هفته چه روزهای وحشتناکی داشتم .
خداروشکر که بخیر گذشت و الان شاهزادم صحیح و سالم تو بغلمه .
ببخشید که اینقدر طولانی شده
خوش اومدی پسرم . مامان همیشه مواظبته گل خوشگلم
زیباترین لحظه زندگیم با وجود تو شکل گرفت
خدایا هزاران بار ترا شاکریم