دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات دانیال زید مرادی

ختنه

سلام پسر قشنگم عزیز تر از جونم الهی مامان برات بمیره که اینقدر برای ختنه درد کشیدی . دلم خون شد از دیدن دردو غمو اشکت . دردات به جون من گل نازم گل خوشگلم دیروز ساعت 3 بعدازظهر بردیمت مطب دکتر برای ختنه ..... منو مامان جون مسی و مریم خانم دوستمون ..... به خدا تنو بدنم میلرزید .... از فکر کردن به اینکه قراره یه قسمتی از بدن تورو ببرن حالت تهوع و حالت رعشه بهم دست میداد ولی چه کنم که منم مثل همه مادرا باید قبول میکردم ..... تا ساعت 4:30 منتظر شدیم و لحظه موعود فرا رسید وایییییییییییییییییییییییییییییی خدای من .... مامانی مسی و مریم خانم تورو بردن تو اتاق آقای دکتر .... اولش رفتم تو حیات مطب که صداتو نشنوم ولی طاقت نیاوردم و برگشتم پ...
9 تير 1392

منو ببخش

سلام گل خوش بوی مامان مامانی اومدم از شما عذر خواهی کنم چون دیشب یه بی احتیاطی کردم و به مدت 10 دقیقه شمارو تو ماشین تنها گذاشتم . البته بابا حمیدت اصرار کرد . دیشب محمد دایی دوست بابایی زنگ زد و دعوتمون کرد خونشون ( چون تازه خونه خریده بودن باید حتما میرفتیم براشون هدیه خونه نویی میخریدیم ) برای همین رفتیم به مغازه لوکس فروشی و روبروی مغازه پارک کردیم و چون شما خواب بودین بابایی گفت بزارم همون جا بمونی و بریم مغازه زودی خریدمونو بکنیم بیایم . منه بی فکرم قبول کردم و با بابایی همراه شدم یکم کارمون طول کشید فکر کنم 10 دقیقه ای تو مغازه بودیم که بابایی اومد بهت سر بزنه که دید بیدار شدی و داری گریه میکنی و میلرزی زودی بغلت کردو از ماشین آور...
30 خرداد 1392

کابوس ختنه

سلام پسر نازم . الهی که من قربون شکل ماهت برم . مامانی دیشب تا الان اصلا نخوابیدم از بس تو فکر ختنه کردن شما هستم بخدا دارم از استرسو دلشوره میمیرم . هزار تا فکر عجیب غریب و آزاردهنده اومده تو ذهنم . خدایا یکم آرومم کن همه آدمهای اطرافم دارن بهم فشار میارن که شمارو ببریم ختنه کنی میگن هرچی بزرگتر بشی سختره و بیشتر درد میکشی . میدونم حق با اونهاست ولی دلم رضا نمیده به این کار همش نگرانتم . آخه مگه میشه تحمل کرد که یه تیکه از جیگر گوشمو جدا کنن ؟؟  نههههههههههههه نمیشه قلبم از فکر کردن به این موضوع هم تیر میکشه . مگه نمیگن هر چی خدا داده یه حکمتی داره ؟؟؟ پس چرا تو کار خدا دخالت میکنن ؟؟ من قدرت و تحمل دردو رنجتو ندار...
28 خرداد 1392

مادرانه

سلام نفس مامان دنی گلم الان شما تو خواب ناز بعدازظهری و منم تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و بیام برات از احساساتم بنویسم . مامانی از روزی که قدم رو چشم من گذاشتی و به لطف خدای خیلی بزرگ و مهربونم وارد قلب و زندگیم شدی انگار تو آسمونها سیر میکنم . گاهی باور نمیکنم که تو در آغوشمی اونم چه آغوشی اینقدر محکم بغلت میکنم و میچسبونمت به خودم که کلافه میشی ولی چیکار کنم پسرم دست خودم نیست . نمیدونم چطوری میتونم خودمو کنترل کنم چون شما تمام هستی منی نفسمی وجودمی . با دیدن روی ماهت همه خستگیهامو فراموش میکنم اگر غمی اومده باشه تو دلم یادم میره . اینقدر احساسم بهت هر روز عمیق تر میشه که میترسم از فردا فرداهایی که تو بزرگ میشی و دیگه نمیتونم...
27 خرداد 1392

http://rayanzid.niniweblog.com/

آدرس وبلاگ قبلی آقا دانیال . حتما همه میدونید که قرار بود اسم پسرم رایان باشه به همین خاطر اسم وبلاگ قدیمیش رایان زید هست و چون الان اسمشونو گذاشتیم دانیال این وبلاگ جدیدو در ادامه همون وب درست کردم . خوانندگان عزیز نظراتون مارو خوشحال میکنه ...
8 خرداد 1392

انتقال وبلاگ

سلام پسر زیبای من . از اونجایی که ما سر نام شما هنوز تا زمان تولدت به توافق نرسیده بودیم اسم وبلاگ قبلیت رایان زید بود ولی الان که بدنیا اومدی و قدم رو چشم ما گذاشتی به قول قدیمیا اسمتم با خودت آوردی و اسم قشنگت شد آقا دانیال . بنابراین من تصمیم گرفتم این وبلاگ جدیدتو در ادامه همون وبلاگ قدیمی برات آپ کنم ولی با اسم و فامیل خودت قصد من از ایجاد این وبلاگ برای شما پسر عزیزم نوشتن لحظه به لحظه خاطرات دوران نوزادی کودکی نوجوانی و... تا روزی که بزرگ مرد بشی و بتونی خودت وبلاگتو اداره کنی امیدوارم بتونم لحظات به یاد موندنیتو برات ثبت کنم یکی از این لحظات همین الانه که میخوام مطلب بنویسم ولی اصلا نمیزاری همش جیغ و فریاد میکنی و آروم نداری ....
24 ارديبهشت 1392