دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات دانیال زید مرادی

گزارش تصویری 1

سلام مامان ژونی خوشگلکم دیشب شیر خوردی و خوابیدی منم گذاشتمت رو مبل رفتم آشپزخونه که شامو آماده کنم بعد 10 دقیقه اومدم سراغت که بهت سر بزنم و در کمال تعجب دیدم یه وری خوابیدی مردم از ترس ( آخه جوری خوابیده بودی که انگار  خدای نکرده راهی برای نفس کشیدن نداشتی ) اینم گزارش تصویری اینم وقتی داشتم تکونت میدادم که صاف بخوابونمت( بیدار شدی و انگار نه انگار که خواب بودی ) قربون اون نگاه متعجبت برم مامان ژونی   اینم دنی و بابا جون منصور ( دیشب رفته بودیم خونشون مهمونی ) ( بابابزرگت وقتی میبینت از خوشحالی نمیدونه چیکار کنه ) واما این عکس خیلی خوشگل مربوط به امشب خونه مامان بزرگ بابا حمیدت ...
4 مرداد 1392

اینم دنی خوشگل مامان

عاشقتم پسرم . اینم عکس دیروزت بعد از حمام چقدر حموم کردن  با تو مزه میده پسر خوشگلم  . کلی حمومو دوست داری و تو وان حسابی شنا میکنی . منم که مثل همیشه فقط از دیدنت لذت میبرم عشقم    تو جون مامانی ژو ژو تو این عکس زل زدی به بند لباس من که آویزونه ...
1 مرداد 1392

3.5 ماهگی

  سلام پسر خوشگلم .... سلام عزیز جونم  ..... و سلام به همه دوستان و بازدید کننده های عزیز وبلاگ ما پسرم امروز بالاخره یه غلت کوچیک خوردی ..... کلی ذوق کردم مامانی ..... چقدر  روزامون سریع داره میگذره و هر روز یه چیز جدید داری برام . صبح به صبح که پا میشیم بهت میگم ببعی میگه بع بع دنبه داری نه نه نمیدونم متوجه میشی یا نه ولی اینقدر ذوق میکنی و میخندی و پشت حرف من میگی آ آ آ بو بو بو ... و با این کارمون یه روز خوب و پر انرژی شروع میکنیم و من به خودم میبالم که پسری به این باهوشی دارم .... همه میگن شما زود زبون باز میکنی ایشاله یه چیز دیگه ... روزی تقریبا 1 ساعت میزارمت تو تختت و با نگاه کردن به اسباب بازیهات...
31 تير 1392

واکسن 2 ماهگی

٩٢/٣/١٦ روز پنجشنبه ساعت 11:30 صبح امروز منو بابایی بردیمت برای واکسن 2 ماهگیت .  الهی بمیرم برات که اینقدر درد کشیدیو جیغ زدی . وقتی آوردیمت خونه  مامانی از درد اینقدر جیغ میزدی که کبود میشدی و نفست میرفت . ( منم نفسم میرفت مامی ) الانم تو بغل بابایی حمید یکم آرومی و خوابیدی ( البته بازم از درد تو خواب ناله میکنی )       ...
30 تير 1392

مامان ورزشکار

سلام مامانی فدات بشه پسر خوشگلم گل مامان دیشب هم با خانواده بابایی رفتیم شام بیرون و بعدشم ما خودمون رفتیم پارک که من پیاده روی و ورزش کنم .... آخه خیلی توپولی شدم مامی .... میخوام دوباره مثل قبلا مامان خوش اندام و شیک پوشی بشم که شما کیف کنی . ایشاله زودی لاغر بشم که برام شده یه آرزو .         اینم عکسهای دیشبمون دنی و مامی ورزشکار اینم عمو حامد شیطونت که یهو پرید وسط عکسمون دنی & بابی بابی نکن جون داداش خوابم میاد خسته ام بابا جون  آخه مامان جونم الان از حموم منو آورده بیرون اینم یه عکس قبل حموم با دایی محمد جونم ( بیچاره دایی تا از راه رسید مامان خانم منو انداخت بغل...
30 تير 1392

بدون شرح

سلام مامانی جون . دیشب افطاری خانواده بابا حمیدو دعوت کرده بودیم و کلی چیزای خوشمزه درست کردم.... یکی از اون چیزای خوشمزه شعله زرد بود که درست کردم و با اسم خوشگل شما گل پسرم تزئین کردم . عکسشو میزارم که برات یادگار بمونه . همه میگفتن خیلی خوشمزه شده ..... خدایی حلوا و شعله زردو خیلی خوب درست میکنم . دوستان اگر کسی دوست داشت بگه بهش یاد بدم .   اینم عکسش دنی در پارک گفتگو دنی دیشب روی تخت( وای مامان ماشاله خیلی خوش خنده شدی .... هر کیو میبینی یه خنده خوشگل بهش تحویل میدی قند عسلم )   ...
29 تير 1392