دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات دانیال زید مرادی

عکسهای امروز پسری

الهی مامان قربونت بره خوشگلم امشب برای افطاری خونه مادر جون طاهره دعوت بودیم و طبق معمول من دنبال لباس جدید بودم تو کمدت که این پیراهن سفیدرو پیدا کردم و وقتی تنت کردم 1 ساعت قربون صدقه ات رفتم . ایشاله لباس دامادی رو تو تنت ببینم مامان ژونی دورت بگردم مامانی ( هـــــــــــــــــــــــــــــزار ماشالــــــــــــــــــــــه ) الهی فدای صورت نازت بشم خدا حفظت کنه پسر من اینم یه عکس دیگه( فدات بشم که عشق دوربینی ) فدای چشمای خوشگلت بشم مامانی مثل همیشه میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرستمت نفســـــــــــــــــــــــــــم ...
10 مرداد 1392

نظری

سلام پسر خوشگل مامانی و سلام به همه دوستای خوبمون   مامان ژونی روز 19 ماه رمضون رفتیم خونه مامان مسی جون و برای سلامتی شما گل پسری من شعله زرد پختم و مامان مسی  هم برای مامان بزرگه و عموی من زرشک پلو با مرغ دادن ( خدا قبول کنه مامانی)   ایشاله که همیشه سلامت باشی قند عسلم . سالگرد فوت  مامان بزرگ عزیز من که همیشه و تا ابـــــــد تو قلب من هستن ( خدا رحمتت کنه مامان بزرگ گلم ) و 2 اینکه سالروز تولد عمو پرویز عزیزم و البته یک هفته دیگه هم سالگرد فوت ایشونه ( عموی بسیار عزیزم همیشه و تا ابد دوست دارم و یادتون تو ذهن و قلبم میمونه ) دانیال عزیزم این دو عزیز دوست داشتنی برای من واقعا با ارزش بودن که ...
10 مرداد 1392

عمو امیر

عکس عمو امیر دوست بسیار عزیز بابا حمیدت مامان ژونی دیشب عمو امیر اومدن خونمون و کلی باهات بازی کردن و منم چند تا عکس گرفتم که یکیشو میزارم اینجا ..... راستی عمو امیر وبلاگتو همیشه میبینه و مطالبو دنبال میکنه برای همین دیشب با ناراحتی به من گفت که چرا اسمشو تو خاطره بارداریم نیاوردم برای همینم من گفتم همین جا بخاطر فراموشیم ازشون عذرخواهی کنم...... گل مامان عمو امیر عزیز اولین نفری بود که از وجود شما تو دل مامانی با اطلاع شد .... ایشون برای منم مثل برادرم عزیز هستن . عمو جون دوست داریم   دنی جونم و عمو امیر ...
10 مرداد 1392

نظر بدین دیگه

دوست جونا چرا میاین سر میزنین ولی نظر نمیدین ؟؟؟؟؟ خوب بگین شبیه منه یا پدرش ؟؟ خیلی مهمه چون کل کل بین خیلی هاست ...
6 مرداد 1392

عکسهای بچگی مامان شقایق و بابا حمید

سلام گل نازم . امروز میخوام برات عکسهای نوزادی و یکم بزرگتر خودم و بابا حمید  بزارم تا هم همیشه برات بمونه هم دوستای گل وبلاگیمون بیان نظر بدن که شما شبیه منی یا بابا حمید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نظر شما چیـــــــــــه دوستان اولین عکس از مامان شقایق 2 روزگی عکس از 4 سالگی مامان شقایق میدونم کیفیت عکسها خیلی پایینه آخه هم قدیمیه هم اینکه از رو عکس گرفتم ( ببخشید خلاصه ) و حالا عکس بابا حمید چند ماهگی به نظر من شما خیلی به این عکس بابا حمید شبیه هستی ( شما چی میگید دوستان ؟؟)   بابا حمید جیگر طلا 5 سالگی   ...
6 مرداد 1392

گزارش تصویری 1

سلام مامان ژونی خوشگلکم دیشب شیر خوردی و خوابیدی منم گذاشتمت رو مبل رفتم آشپزخونه که شامو آماده کنم بعد 10 دقیقه اومدم سراغت که بهت سر بزنم و در کمال تعجب دیدم یه وری خوابیدی مردم از ترس ( آخه جوری خوابیده بودی که انگار  خدای نکرده راهی برای نفس کشیدن نداشتی ) اینم گزارش تصویری اینم وقتی داشتم تکونت میدادم که صاف بخوابونمت( بیدار شدی و انگار نه انگار که خواب بودی ) قربون اون نگاه متعجبت برم مامان ژونی   اینم دنی و بابا جون منصور ( دیشب رفته بودیم خونشون مهمونی ) ( بابابزرگت وقتی میبینت از خوشحالی نمیدونه چیکار کنه ) واما این عکس خیلی خوشگل مربوط به امشب خونه مامان بزرگ بابا حمیدت ...
4 مرداد 1392

اینم دنی خوشگل مامان

عاشقتم پسرم . اینم عکس دیروزت بعد از حمام چقدر حموم کردن  با تو مزه میده پسر خوشگلم  . کلی حمومو دوست داری و تو وان حسابی شنا میکنی . منم که مثل همیشه فقط از دیدنت لذت میبرم عشقم    تو جون مامانی ژو ژو تو این عکس زل زدی به بند لباس من که آویزونه ...
1 مرداد 1392

3.5 ماهگی

  سلام پسر خوشگلم .... سلام عزیز جونم  ..... و سلام به همه دوستان و بازدید کننده های عزیز وبلاگ ما پسرم امروز بالاخره یه غلت کوچیک خوردی ..... کلی ذوق کردم مامانی ..... چقدر  روزامون سریع داره میگذره و هر روز یه چیز جدید داری برام . صبح به صبح که پا میشیم بهت میگم ببعی میگه بع بع دنبه داری نه نه نمیدونم متوجه میشی یا نه ولی اینقدر ذوق میکنی و میخندی و پشت حرف من میگی آ آ آ بو بو بو ... و با این کارمون یه روز خوب و پر انرژی شروع میکنیم و من به خودم میبالم که پسری به این باهوشی دارم .... همه میگن شما زود زبون باز میکنی ایشاله یه چیز دیگه ... روزی تقریبا 1 ساعت میزارمت تو تختت و با نگاه کردن به اسباب بازیهات...
31 تير 1392

واکسن 2 ماهگی

٩٢/٣/١٦ روز پنجشنبه ساعت 11:30 صبح امروز منو بابایی بردیمت برای واکسن 2 ماهگیت .  الهی بمیرم برات که اینقدر درد کشیدیو جیغ زدی . وقتی آوردیمت خونه  مامانی از درد اینقدر جیغ میزدی که کبود میشدی و نفست میرفت . ( منم نفسم میرفت مامی ) الانم تو بغل بابایی حمید یکم آرومی و خوابیدی ( البته بازم از درد تو خواب ناله میکنی )       ...
30 تير 1392